بى شک آئینه جان آدمى جز در پرتو انوار الهى فروغ نمى یابد و زنگار دل جز با اکسیر کلام ربوبى زدوده نمى شود و عطش سوزان فطرتش جز با شراب طَهور معنوى سیراب نمى گردد و عنقاى بى قرار او جز در بزم وصال یار آرام نمى گیرد، آرى: «فى مقعدِ صدق عند ملیک مقتدر» و رسولان الهى هر یک مشعلى بوده اند فراراه بشریت تا راه آدمیت را فراروى انسان بگشایند و او را از خاک تا خدا و از مُلک تا ملکوت پرواز دهند. آنان جوهرِ حکمت و حقیقت معرفت را در صدف وحى یافتند و اوج عروج انسان زمینى را در سطر سطر کتب آسمانى خویش رقم زدند. معراج حقیقى آدمى را در عبودیت و بندگى او در آستان بارى دیدند و از سر اخلاص و صفا انسان را به کوى دوست فراخواندند که:
«یا ایتها النفسُ المطمئنةُ ارجعى إلى ربکِ راضیةً مرضیةً فادخُلى فى عبادى و ادخلى جنَّتى» و بى تردید لذّتى که در پرتو ایمان به خدا حاصل مى شود، برتر و بالاتر از همه لذائذ دیگر است. اولیاء خدا را بنگر که هرگز مقام توکل و رضا، مرتبه زهد و تقوى و نعمت بریدگى از دنیا را با هیچ چیز معاوضه نمى کنند.«فلا تعلم نفسٌ ما اُخفی لهم من قُرّةِ أَعیُنِ» منبع
توصیه رسول اکرم (ص)
شهید مطهری: داستانی در اصول کافی است و من در " داستان راستان " ذکر کردهام .
یکی از اصحاب رسول اکرم خیلی فقیر شده بود به طوری که به نان شبش محتاج بود . یک وقت زنش به او گفت : برو خدمت پیغمبر (ص) ، شاید کمکی بگیری . این شخص میگوید : من رفتم حضور پیغمبر (ص) و در مجلس ایشان نشستم و منتظر بودم که خلوت شود و فرصتی به دست آید ، ولی قبل از اینکه من حاجتم را بگویم پیغمبر اکرم جملهای گفتند و آن این بود : « من سالنا اعطیناه و من استغنی عنا اغناه الله » . کسی که از ما چیزی بخواهد به او عنایت میکنیم اما اگر خود را از ما بینیاز بداند خدا واقعا او را بینیاز میکند . این جمله را که شنید دیگر حرفش را نزد و برگشت منزل . ولی باز همان فقر و بیچارگی گریبانگیرش بود . یک روز دیگر به تحریک زنش دوباره آمد خدمت پیغمبر . در آن روز هم پیغمبر در بین سخنانشان همین جمله را تکرار فرمودند . میگوید من سه بار این کار را تکرار کردم و در روز سوم که این جمله را شنیدم فکر کردم که این تصادف نیست که پیغمبر در سه نوبت این جمله را به من میگوید . معلوم است که پیغمبر میخواهد بفرماید از این راه نیا . این دفعه سوم در قلب خودش احساس نیرو و قوت کرد ، گفت معلوم میشود زندگی راه دیگری دارد و این راه درست نیست . با خودش فکر کرد که حالا بروم و از یک نقطه شروع کنم ببینم چه میشود . با خود گفت : من هیچ چیزی ندارم ، ولی آیا هیزم کشی هم نمیتوانم بکنم ؟ چرا . اما هیزمکشی بالاخره الاغی ، شتری و ریسمان و تیشهای میخواهد . این ابزار را از همسایهها عاریه گرفت . یک بار هیزم گذاشت روی حیوان و آورد و فروخت ، و بعد پولی را که تهیه کرده بود برد خانه و خرج کرد . برای اولین بار نتیجه کار را دید و لذت آن را چشید . فردا هم این کار را تکرار کرد . یک مقدار از پول هیزم را خرج کرد و یک مقدار را ذخیره نمود . چند روز این کار را تکرار کرد تا به تدریج تیشه و ریسمان را از خود کرد و یک حیوان هم برای خود خرید و کم کم از همین راه زندگی او تأمین شد . یک روز رفت خدمت رسول خدا . پیغمبر به او فرمودند: نگفتم : « من سالنا اعطیناه ومن استغنی عنا اغناه الله » . اگر تو آن روز چیزی از من میخواستی میدادم اما تا آخر عمر گدا بودی ، ولی توکل به خدا کردی و رفتی دنبال کار ، خدا هم تو را بینیاز کرد .
منبع:کتاب تعلیم و تربیت در اسلام