«فَاِذا فَعَلَ ذلِکَ، اَسْکَنْتُ فى قَلْبِهِ حُبّاً حَتّى اَجْعَلَ قَلْبَهُ لى وَ فَراغَهُ وَ اشْتِغالَهُ وَ هَمَّهُ وَ حَدیثَهُ مِنْ النِّعْمَةِ الَّتى اَنْعَمْتُ بِها عَلى اَهْلِ مَحَبَّتى مِنْ خَلْقى وَ اَفْتَحُ عَیْنَ قَلْبِهِ وَ سَمْعِهِ حَتّى یَسْمَعَ بِقَلْبِهِ وَ یَنْظُرَ بِقَلْبِهِ اِلى جَلالى وَ عَظَمَتى وَ اُضَیِّقُ عَلَیْهِ الدُّنْیْا وَ اُبَغِّضُ اِلَیْهِ ما فیها مِنَ اللَّذّاتِ وَ اُحَذِّرُهُ مِنَ الدُّنْیا وَ ما فیها کَما یُحذِّرُ الرّاعى غَنَمَهُ مِنْ مَراتِعِ الْهَلَکَةِ. فَاِذا کانَ هکَذا یَفِرُّ مِنَ النّاسِ فِراراً وَ یُنْقَلُ مِنْ دارِ الْفَناءِ اِلى دارِ الْبَقاءِ وَ مِنْ دارِ الشَّیْطانِ اِلى دارِ الرَّحْمنِ.
یا اَحْمَدُ؛ لاَُزَیِنَنَّهُ بِالْهَیْبَةِ وَ الْعَظَمَةِ فَهذا هُوَ الْعَیْشُ الْهَنئُ وَ الْحَیاةُ الْباقِیَةُ وَ هذا مَقامُ الرّاضینَ. فَمَنْ عَمِلَ بِرِضائى اُلْزِمْهُ ثَلاثَ خِصال، اُعَرِّفُهُ شُکْراً لا یُخالِطُهُ الْجَهْلُوَ ذِکْراً لا یُخالِطُهُ النِّسْیانُ وَ مَحَبَّةً لا یُوْثِرُ عَلى مَحَبَّتى مَحَبَّةَ الَْمخْلُوقینَ. فَاِذا اَحَبَّنى اَحْبَبْتُهُوَ اَفْتَحُ عَیْنَ قَلْبِهِ اِلى جَلالى. فَلا اُخْفى عَلَیْهِ خاصَّةَ خَلْقى فَاُناجیه فى ظُلَمِ اللَّیْلِ وَ نُورِ النَّهارِ حَتّى یَنْقَطِعَ حَدیثُهُ مِنَ الَْمخْلُوقینَ وَ مُجالَسَتُهُ مَعَهُمْ»
پیش از این درباره ویژگى هاى زندگى گوارا و حیات پایدار بحث گردید و اینکه انسان باید براى سعادت و آبادسازى کاخ آخرت خود تلاش کند و به دنبال رضاى خدا برود، تا دنیا در نظرش حقیر گردد. بعد از تلاش و کوشش در جهت خودسازى نفس و پشت سرگذاشتن آزمون و امتحان و موفقیت در آن، نوبت به بهره مند گشتن از عنایات خاص خداوند مى رسد؛ در این باره خداوند مى فرماید:
«فَاِذا فَعَلَ ذلِکَ، اَسْکَنْتُ فى قَلْبِهِ حُبّاً حَتّى اَجْعَلَ قَلْبَهُ لى وَ فَراغَهُ وَ اِشْتِغالَهُ وَ هَمَّهُ وَ
حَدیثَهُ مِنْ النِّعْمَةِ التّى اَنْعَمْتُ بِها عَلى اَهْلِ مَحَبَّتى مِنْ خَلْقى »
پس وقتى چنین کرد، در قلب او محبتى جاى مى دهم تا آنجا که قلبش را براى خویش قرار مى دهم و فراغت و مشغولیت و کوشش و سخن گفتن او را از نعمتهایى قرار مى دهم که به دوستان خود ارزانى مى دارم.
بعد از اینکه انسان از هر چه در توان داشت کوتاهى نکرد، مورد عنایتهاى خداوند قرار مى گیرد و با عنایات خداوند به مراحلى دست مى یابد که خود توان رسیدن بدان را نداشت. تاکنون براى خود واقعیت مستقلّى قائل بود و بعد از گذر از این مرحله و بکار بستن تمام توان خویش، مورد توجه الطاف خاص خداوندى که به بندگان برگزیده عنایت مى شود، قرار مى گیرد و از آن پس، تنها با پاى خود به جلو نمى رود؛ بلکه این خداست که دست او را مى گیرد و به جلو مى برد و به جایى مى رسد که دلش مالامال از عشق و محبت به خدا و دلش از آن خدا مى گردد؛ چون انسان خود، آن قدر توان ندارد که همه تمایلات نفسانى خویش را زیر پا بگذارد. (البته با عنایت خداوند توان دارد قدمهاى کوتاه را بردارد، ولى با آن عنایتهاى عام نمى تواند قدمهاى بلند را نیز بردارد) بعد از موفقیت در برداشتن قدمهاى کوتاه، وقت آن مى رسد که خدا دستش را بگیرد، تا قدمهاى بلند را نیز بردارد.
در بخش دیگرى از حدیث، خداوند ویژگى هایى را براى حیات باقى و پایدار ذکر مى فرماید. در واقع باید گفت در این چند سطر یک دوره سیر و سلوک و عرفان عملى گنجانیده شده است و اگر ما در این جملات دقت کنیم و آنها را درس زندگى خود قرار دهیم، به عالى ترین کمالات معنوى دست مى یابیم؛ خداوند مى فرماید: «وَ اَمّا الْحَیوةُ الْباقِیَةُ فَهِىَ الَّتى یَعْمَلُ [صا حِبُها] لِنَفْسِهِ حَتّى تَهُونَ عَلَیْهِ الدُّنْیا وَ تَصْغُرَ فى
1- نحل/18.
عَیْنَیْهِ وَ تَعْظُمَ الاْخِرَةُ عِنْدَهُ» اما حیات باقى کسى دارد که به گونه اى براى خود عمل مى کند که دنیا براى او حقیر و در چشمش بى ارزش مى شود و آخرت نزد او عظمت مى یابد. اگر کسى بخواهد از مسیر حیوانیّت به مسیر انسانیّت قدم بگذارد و وارد مراحل تکامل انسانى شود، در اولین قدم باید به مقایسه دنیا و آخرت بپردازد. در شرع مقدس تکالیفى براى همه انسانها تعیین شده؛ از قبیل نماز، روزه و اعمال مستحبى که موجب تکامل انسان مى گردند و به نتایج و ثمرات آنها در آخرت دست مى یابد. امّا انسان در ابتدا، میل به کارى دارد که در همین دنیا از آن لذت ببرد و نتیجه فورى آنرا ببیند و اگر کارى براى او فاقد نتیجه فورى و نیز لذت بخش نباشد، انجامش براى او دشوار است. اگر باتجربه دریابد که کارى برایش لذت فورى و آنى در بردارد، به پى گیرى و انجام مجدد آن علاقه مند مى گردد، اما از انجام کارهایى که برایش لذت بخش نیست خسته مى شود و کم کم آنها را رها مى کند. به دلیل اهمیت این موضوع، در قرآن مجید نیز به آن زیاد توجه شده است، براى مثال تعبیرى که قرآن در مورد نماز دارد چنین است: «... وَ اِنَّها لَکَبیرَةٌ اِلاّ عَلى الْخاشِعینَ»(1) بدرستى که نماز دشوار است، مگر بر خاشعان و خداپرستان. نماز بارگرانى است بر دوش انسان و با اینکه زمان زیادى نمى برد، خواندن آن برایش سنگین است و لذا در ابتدا، بدون بهره بردن از روش هاى صحیح، وادار کردن بچه ها به نماز خیلى دشوار است. دلیلش این است که وقتى او غذا مى خورد، بازى مى کند، تلویزیون تماشا مى کند، لذّتى نقدى و آنى به دست مى آورد، امّا از وضو گرفتن، نماز خواندن و... چنین لذّتى برایش حاصل نمى شود. اگر زمانى انسان به این
1- بقره/45.
باور رسید که این افعال، واقعاً براى او مفید و لذّت بخش است، با شوق و علاقه آنها را انجام خواهد داد. البته روشن است که بین اعمال عبادى و نتایج و لذتهاى آنها چندان فاصله اى نیست، همه زندگى دنیا نسبت به آخرت، از یک چشم بر هم زدن نسبت به یک عمر صد ساله کمتر است و در واقع زندگى حقیقى در عالم آخرت است که ابدى و بى پایان است. اگر انسان بتواند لذتهاى این دو زندگى را با یکدیگر مقایسه کند، پى مى برد لذتهاى دنیا که آن قدر به آنها دل بسته است و براى رسیدن به آنها تلاش فراوان مى کند، در مقابل لذتهاى آخرت، چقدر بى ارزش و بى مقدار است. بدون شک لحظه اى لذت بردن، در این دنیا، همراه با رنج و مشقت فراوانى است. شما بنگرید انسان براى به دست آوردن لقمه اى نان، چقدر باید زحمت بکشد. هر کس در حد وسع خود چقدر تلاش مى کند، تا زندگى اى مرفه و آسوده داشته باشد: وسائل گرمازا تهیه مى کند تا در زمستان از سرما در امان باشد، براى در امان ماندن از گرماى تابستان، به دنبال تهیه وسائل خنک کننده مى رود و این همه رنج و تلاش و به کار بستن سرمایه ها، براى رسیدن به لذتهاى مادى و نتایج دنیوى است: اختراعات و به کار بستن مغزها، جنگ و جدالها و همه تلاش هاى بشر براى این است که، در این دنیا، چند روزى خوش بگذراند. حال اگر بنا باشد لذت آنى و زودگذر دنیا، این قدر ارزش داشته باشد که تمامى مشکلات و دشوارى ها براى رسیدن به آن تحمّل گردند، در مقابل، لذتهاى پایان ناپذیر آخرت که خستگى و ناراحتى نیز به همراه نخواهند داشت، چقدر ارزش دارد؟ آیا نمى ارزد که انسان دو رکعت نمازش را درست بخواند؟ با مقایسه لذتهاى دنیا و آخرت، انسان سختى هاى عبادات و تکالیف را برخود هموار مى سازد و سعى مى کند به وظایف خود عمل کند، گرچه این کار در ابتدا گران است، ولى با آن مقایسه و با پى بردن به اهمیت و ارزش نعمتهاى آخرت و
دوام آنها، آخرت در نظر انسان بزرگ مى گردد و دنیا کوچک به نظر مى آید، در آن صورت است که انسان به راحتى تکالیف الهى را انجام مى دهد زیرا در مورد کارهاى دنیایى نیز اگر انسان مطمئن باشد که کارهایش نتیجه خوبى خواهد داشت، مشکلات را تحمّل خواهد کرد. پس اولین قدم این است که سعى کنیم، موقعیّت زندگى دنیا و آخرت را بشناسیم و تلاش کنیم سختى هاى عبادت و بندگى خدا آسان گردد، پى به ماهیت دنیا ببریم و اینکه در مقابل آن آخرت چه ارزشى دارد؟ و نفع هر یک را بشناسیم و هر کدام را که نفعش بیشتر است انتخاب کرده، براى رسیدن به آن تلاش کنیم؛ در نتیجه دنیا در نظرمان پست و حقیر و آخرت بزرگ مى آید. جمله «اَمّا الْحَیوةُ الْباقِیَةُ فَهِىَ الَّتى یَعْمَلُ [صا حِبُها] لِنَفْسِهِ» ناظر به این است که انسان خویشتن را از همه کس و از همه چیز بیشتر دوست مى دارد و محبوب ترین چیز نزد انسان، نفس اوست و سایر دوستى ها با همین ملاک انجام مى گیرد: اگر کسى را دوست مى دارد، براى این است که از همنشینى با او لذت مى برد. پس در واقع انسان اصالتاً خودش را دوست مى دارد و بالتبع این دوستى به سایر افراد و اشیاء نیز تعلّق مى گیرد. ما با اینکه خودمان را دوست مى داریم، امّا در این فکر نیستیم که مصلحت و خیر ما در چیست. شما اگر کسى را دوست داشته باشید، آنچه به نفع و صلاح اوست برایش تأمین مى کنید و ضرر را از سر راهش بر مى دارید، حال براى نفس خود که از هرچیزى براى شما محبوبتر است چه مى کنید؟ چرا به فکر نفع و ضرر خود نیستى! سعى کن نفع خود را بشناسى تا آن را کسب کنى و از آنچه به ضررت هست اجتناب کن. اگر انسان بر این اندیشه باشد که نفع و ضرر واقعى خود را تشخیص داده، براى جلب منافع و مصالح خویش تلاش کند، به اینجا خواهد رسید که: «تَهُونُ عَلَیْهِ الدُّنْیا» دنیا در نظر او خوار مى شود، زیرا در مى یابد که ارزش هاى
آخرت بهتر و بادوام تر است:«وَالاْخِرَةٌ خَیْرٌ وَابْقى»(1) درنتیجه دنیا درنظراو کوچک مى گردد. امیرالمؤمنین(علیه السلام) در نهج البلاغه مى فرماید: «کانَ لى فیما مَضى اَخٌ فىِ اللّهِ وَ کانَ یُعَظِّمُهُ فى عَیْنى صِغَرُ الدُّنْیا فى عَیْنِهِ»(2) در روزگار گذشته دوستى داشتم که بر اساس ارزشهاى الهى با او برادر بودم (احتمالا ابوذر غفارى یا عثمان بن مضعون) و کوچک بودن دنیا در نظرش، او را در چشم من بزرگ مى نمود. از دید امیرالمؤمنین(علیه السلام) کسى بزرگ است که دنیا در نظرش کوچک باشد، یعنى این واقعیّت را درک کند که دنیا در مقابل آخرت ارزش ندارد و چیزى به شمار نمى آید. پس اگر درست فکر کنیم و در واقع دنبال نفع و مصلحت خود باشیم، نباید آخرت را از یاد ببریم، زیرا دنیا زودگذر و زوال پذیر است. البته نمى توان به اندیشه در امر دنیا و آخرت و مقایسه بین آندو بسنده کرد، بلکه باید تلاش کرد و زحمت کشید تا به جایى برسیم که دیگر انجام تکالیف الهى براى ما سنگین و دشوار نباشد و سرانجام منافع لذتهاى اُخروى را بر دنیا ترجیح دهیم و اگر چنانچه امر دایر شود بین دو کارى که هر دو مطلوبند، ولى یکى از آنها پیش خدا محبوبتر است، همان را ترجیح دهیم، نه کارى که خود مى پسندیم. «وَ یُؤْثِرَ هَواىَ عَلى هَواهُ وَ یَبْتَغى مَرْضاتى وَ یُعَظِّمَ حَقَّ عَظَمَتى وَ یَذْکُرَ عِلْمى بِهِ وَ یُراقِبَنى بِاللَّیْلِ وَ النَّهارِ عِنْدَ کُلِّ سَیِّئَة وَ مَعْصیَة» خواست مرا برخواست و هواى خود ترجیح مى دهد و رضاى مرا مى گزیند و حق عظمت مرا بزرگ مى شمارد و فراموش نمى کند که من ناظر براعمال او هستم و در شب و روز مواظب است که گناهى از او صادر نگردد. مسیرى که انسان با زحمت، تلاش، تمرین، مداومت بر برنامه هاى عملى صحیح
1- الاعلى/17.
2- نهج البلاغه (فیض الاسلام)، ص 1225، حکمت 281.
طى مى کند تا به مرحله نهائى تکامل معنوى برسد از ارزیابى زندگى دنیا و مقایسه بین دنیا و آخرت شروع مى شود و در نتیجه، شخص تصمیم مى گیرد که سعادت ابدى را برگزیند از اینروى باید همواره مواظب باشد که چه کارى براى زندگى آخرت مفید است و چه کارى مفید نیست و در هر کارى حساب کند که خداوند این عمل را دوست دارد یا آن را دوست ندارد، این همان مراقبه اى است که مربّیان اخلاقى سفارش مى کنند و براى موفّقیت در این مرحله باید درباره خدا و عظمت او بیاندیشد. اگر انسان توجه داشته باشد که خدا به هر کارى که انجام مى دهد، علم دارد و در شبانه روز وقتى معصیتى پیش مى آید، متوجه باشد که خدا حاضر و ناظر بر عمل اوست؛ هرگز معصیت نمى کند. وقتى انسان در برابر چشمان یک کودک از برخى گناهان دورى مى جوید، چگونه با توجه به اینکه خدا حاضر و ناظر اعمال اوست گناه مى کند؟ تازه این مربوط به عمل خارجى و مراقبتهاى عملى است، مثل مراقبت دست، پا و چشم و... مهمتر از این نوع مراقبتها، مراقبت قلبى است که آدمى بر نحوه فکر و اندیشه درونى خویش نظارت داشته باشد. «وَ یُنْقِّىَ قَلْبَهُ عَنْ کُلِّ ما اَکْرَهُ» قلب خویش را از آنچه من دوست ندارم پاک مى کند. افزون بر اینکه بر اعمال خارجى و بیرونى خویش مواظبت مى کند و تکالیف شرعى را بجا مى آورد و معاصى الهى را ترک مى کند، مراقبت دقیقى نیز بر احوال درونى خویش دارد و مواظب است در دل نیز اندیشه و فکرى، برخلاف خواست خدا نداشته باشد. (نقل مى کنند مرحوم سیّد مرتضى به برادرش، سید رضى، فرمود: خوبست کسى عهده دار امامت نماز شود که معصیت نکرده باشد. سیّد رضى در جواب گفت: خوبست کسى امام باشد که حتّى خیال معصیت نیز نکرده باشد!) در ادامه حدیث خداوند مى فرماید: «وَ یُبْغِضَ الشَّیْطانَ وَ وَساوِسَهُ و لا یَجْعَلُ لاِِبْلیسَ
عَلى قَلْبِهِ سُلْطاناً وَ سَبیلا» شیطان و وسوسه هایش را دشمن مى دارد و براى ابلیس هیچ سلطه اى بر قلب و راه نفوذى بر اندیشه خود نمى گذارد. هر زمانى که احساس کند، وساوس شیطانى به دلش هجوم آورده، با آنها مقابله مى کند و هرگز اجاره نمى دهد، ظرف مصّفاى دل به تخیّلات شیطانى آلوده گردد. مؤمن تخیّل شیطانى را همانند دشمنى مى داند که قصد جانش را کرده است و لذا پیوسته با او به مبارزه بر مى خیزد و اجازه نمى دهد شیطان حتّى در دلش نفوذ یابد، چه رسد به اندامها و رفتار خارجى او.
* * *
«یا اَحْمَدُ؛ هَلْ تَدْرى اَىُّ عَیْش اَهْنَئُ وَ اَىُّ حَیاة اَبْقى؟قالَ: اَللّهُمَّ لا. قالَ: اَمَّا الْعَیْشُ الْهَنئُ فَهُوَ الَّذى لایَفْتُرُ صاحِبُهُ عَنْ ذِکْرى وَ لا یَنْسى نِعْمَتى وَ لا یَجْهَلُ حَقّى. یَطْلُبُ رِضاىَ لَیْلَهُ وَ نَهارَهُ. وَ اَمّا الْحَیوةُ الْباقِیَةُ فَهِىَ الَّتى یَعْمَلُ [صاحِبُها] لِنَفْسِهِ حَتّى تَهُونَ عَلَیْهِ الدُّنْیا وَ تَصْغُرَ فى عَیْنَیْهِ وَ تَعْظُمَ الاْخِرَةُ عِنْدَهُ وَ یُوْثِرَ هَواىَ عَلى هَواهُ وَ یَبْتَغىَ مَرْضاتى وَ یُعَظِّمَ حَقَّ عَظَمَتى وَ یَذْکُرَ عِلْمى بِهِ وَ یُراقِبَنى بِاللَّیْلِ وَ النَّهارِ عِنْدَ کُلِّ سَیِّئَة وَ مَعْصیَة وَ یُنْقِّىَ قَلْبَهُ عَنْ کُلِّ ما اَکْرَهُ و یُبْغِضَ الشِّیْطانَ وَ وَساوِسَهُو لا یَجْعَلَ لاِِبْلیسَ عَلى قَلْبِهِ سُلْطاناً وَ سَبیلا»
در ادامه حدیث معراج خداوند از پیامبر سؤال مى کند: اى احمد؛ آیا مى دانى کدامین زندگى گواراتر و کدامین حیات پایدارتر است؟ پیامبر عرض مى کند: پروردگارا؛ نمى دانم. جواب منفى پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله وسلم) به لحاظ مقام بندگى است که بنده از خود چیزى نمى داند و گویا پیامبر به دیگران مى آموزد که حتى پیامبر و امام هر چه مى دانند، خدا بدانها تعلیم داده. لازم به ذکر است که سؤال خداوند داراى دو بخش است: 1 ـ «اَىُّ عَیْش اَهْنَئُ» کدامین زندگى گواراتراست. 2 ـ «اَىُّ حَیاة اَبْقى » کدامین حیات پایدارتر است. فلسفه اش این است که انسان دنبال لذّت و سعادتى است که از یک طرف گوارا و
خوشایند و از سوى دیگر پایدار و مستمّر باشد. اگر زندگى براى آدم لذّتى نداشته باشد، بى فایده است و اگر چنانچه لذّت داشته باشد، امّا لحظه اى باشد و از پایدارى و ثبات برخوردار نباشد، درد فراق و از دست دادن آن، بیش از لذتى است که انسان مى برد. فطرت انسان، زندگى و حیاتى را مى جوید که هم داراى خوشى و لذت بوده سعادت آفرین باشد و هم ثابت و پایدار بماند. ( معمولا نحوه زندگى کردن را «عیش» و زندگى را «حیات» مى نامند، البتّه در زبان فارسى چندان فرقى بین آندو قائل نمى شویم، جز اینکه از عیش به «زندگانى» که جریانى است گذراتعبیر مى گردد و از دیگرى به «زندگى»). بعد از آنکه پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) در پاسخ خداوند، برحسب مقام بندگى، اظهار جهل مى کند، خداوند مى فرماید: «اَمَّا الْعَیْشُ الْهَنئُ فَهُوَ الَّذى لا یَفْتُرُ صاحِبُهُ عَنْ ذِکْرِى وَ لا یَنْسى نِعْمَتى وَ لا یَجْهَلُ حَقّى، یَطْلُبُ رِضاىَ لَیْلَهُ وَ نَهارَهُ» کسى زندگى گوارا دارد که از یاد من غافل نیست، نعمتهاى مرا فراموش نمى کند و به حق من جاهل نیست و شب و روز رضاى مرا مى طلبد. گرچه ما از روى تعبد این سخن را مى پذیریم، که از نظر خدا، کسى زندگى گوارا دارد که یاد خدا را فراموش نکند همراه با سایر خصوصیات، اما براى توجیه اینکه زندگى گوارا، چه ارتباطى با ذکر خدا و به فراموشى نسپردن نعمتها دارد، مى توان گفت که انسان بر اساس فطرت، خواهان حقیقت ثابتى است که استقلال وجودى دارد تا بر او تکیه زند، چون با فطرت، وجدان و علم حضورى مى یابد که وجودش مستقل نیست و نیازمند است (از خوراک و لباس گرفته تا نفس کشیدن و سایر لوازم حیات). پس این وجود نیازمند اگر بخواهد در زندگى سعادتمند گردد، باید به وجود بى نیازى وابسته شود، این نهر کوچک باید به دریا وصل گردد تا همواره آب در آن جریان یابد و خشک نشود. این را ما با درک فطرى مى یابیم، البته این درک
مراحلى دارد: برخى آن را با ابهام درک مى کنند، اما وقتى معرفت انسان بالا رفت واضحتر و روشن تر درک مى کند تا برسد به مقام «أولیاءاللّه» که حقایق را با شهود و علم حضورى بسیار آشکارى درک مى کنند. سایر افراد در نهان خود، به صورت ابهام، این درک را دارند که وجودشان، وجودى است وابسته و اگر بخواهد باقى باشد و تکامل یابد، باید به یک وجود بى نیاز متّصل گردد، اما اگر منبع حیات و کمال را شناختند و با او رابطه برقرار کردند، اطمینان و آرامش مى یابند. انسان اگر موجودى را شناخت که در ارتباط با او، همه نیازهایش را مى تواند تأمین کند، حتى نیازهایى که عقلش به آنها نمى رسد؛ آرامش خاطر در او پدیدار مى گردد و نسبت به آینده نگرانى و اضطرابى نخواهد داشت، چون مى داند کمبودها به وسیله او رفع مى گردد؛ در غیر این صورت همواره درون او آکنده از دلهره و اضطراب است. در دنیاى امروز مکتبهایى وجود دارند، چون «هیپیسم»، «نهیلیسم» و برخى از شاخه هاى «اگزیستانسیالیسم» که براى زندگى هدفى قائل نیستند و آن را آمیخته با دلهره و اضطراب مى شناسند و مى گویند: دلهره از نشانه هاى زنده بودن است. اضطراب و دلهره از نظر افرادى چون «سارتر» لازمه زندگى است، اگر انسان اضطراب نداشته باشد، اصلا زنده نیست! آنها چون از واقعیت و حق دورند و نمى توانند بدون اضطراب زندگى کنند، خیال مى کنند اضطراب لازمه زندگى است، غافل از اینکه دلهره و اضطراب ناشى از نشناختن خدا و کسى است که فطرت خواهان ارتباط با اوست و این انحراف از فطرت است. امّا کسانى که خدا را شناختند و با او ارتباط دارند، اضطرابى ندارند، بخصوص اگر بدانند خداوند خیر آنها را مى خواهد و خدا بالاتر از آن است که بد کسى را بخواهد. بدیهى است هر چه شناخت خدا بیشتر باشد، دلهره و نگرانى کمتر است، مگر انسان خدا را فراموش کند که دوباره اضطراب رُخ مى نمایاند.
پس زمانى زندگى انسان گوارا خواهد شد و دلهره و اضطراب از دل کاسته مى شود و یا بکلّى از بین مى رود که یاد خدا در میان باشد و این واقعیّتى است انکار ناپذیر، چنانکه در قرآن کریم مى خوانیم: «اَلا بِذِکْرِاللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ»(1) آگاه باشید که تنها با یاد خدا دلها آرام مى گیرد. پس این مطلب را باید درک کنیم که دلهره، اضطراب و فقدان آرامش و آسایش به این دلیل است که ارتباطمان با منبع هستى ضعیف گردیده است و هر قدر ارتباط با او قوى تر شود و توجه به خدا فزونى گیرد، آرامش انسان افزون مى گردد. گاهى انسان انتظار دارد، تنها با گفتن چند ذکر لفظى، مثل «لااله الا اللّه» روانش آرام گیرد و قلبش مطمئن گردد، غافل از اینکه تأثیر این گونه اذکار، زمانى است که در دل انسان اثر کند و دل و جان را متوجه خدا سازد (اگر یاد خدا قوىّ باشد و دل واقعاً به خدا توجه پیدا کند، اضطرابى نخواهد داشت). حضرت امام، رضوان اللّه علیه مى فرمود: «به خدا قسم در عمرم از هیچ چیز نترسیدم!» این ادّعاى بزرگى است، ایشان کسى نبود که اهل گزافه گویى باشد، آن هم درباره خودش و علاوه با ذکر قسم جلاله. چگونه انسان به این مرحله مى رسد؟ ما روزانه معمولا چندین بار اضطراب پیدا مى کنیم، نگران مى شویم، امّا ایشان در سخت ترین اوضاع و احوال و در مواجه شدن با حوادث بسیار سهمگین، نظیر فاجعه هفتم تیر که در آن فاجعه بسیارى از یارانش را از دست داد و دلسوزان انقلاب را نگران آینده کشور ساخت و انعکاس عجیبى در سطح دنیا پیدا کرد، هیچ اضطرابى پیدا نکرد. ما اگر یکى از دوستانمان که به او احتیاج داریم از دست برود، خوابمان نمى برد و مضطرب مى گردیم، ولى امام هفتاد نفر از بهترین یارانش را یکجا از دست مى دهد
1- رعد/28.
و اصلا مضطرب نمى گردد! برخى از شخصیتها که به خدمت امام رفتند، در ابتدا سعى مى کردند ذهن امام را براى شنیدن خبر آن فاجعه آماده سازند، تا اتفاق ناگوارى براى امام نیافتد، ولى وقتى خواستند لب به سخن باز کنند، امام با فراست دریافت و فرمود: بروید جلسه مجلس شوراى اسلامى را تشکیل بدهید! این چه روحیه اى است و مگر انسان چقدر مى تواند تحمل داشته باشد؟ رمز و راز این روحیه چیزى نیست، جز ارتباط قلبى با خدا. این خاصیت روحهاى بزرگ و دریا صفت است که موجها و خطرات سهمگین آنها را درهم نمى شکند و هم چنان آرام است، اما روحهاى کم ظرفیت ما با اندک خطر و حادثه اى در هم مى شکند. یکى از نزدیکان امام که همه روزه خدمت ایشان مى رسید، نقل کرده بود که بعد از وقوع این فاجعه، هیچ تغییرى در برنامه هاى روزانه امام، ایجاد نشد و درست در موعد مقررّ، امام به خواندن قرآن و سایر کارهاى جارى خود مى پرداخت، گویى هیچ اتّفاقى نیفتاده است. بنابراین زندگى آرام و بى اضطراب، و ایجاد آسایش روانى جز با یاد و ذکر خدا امکان پذیر نیست. ما خیلى ضرر مى کنیم که توجهمان به خدا کم است. پس اوّلین شرط براى گوارا شدن زندگى، خسته نشدن و غافل نگشتن از ذ کر و یاد خداست. مطلب دیگرى که لازم به ذکر است اینکه ما وقتى از زندگى لذت مى بریم که متوجه گردیم خواسته هایمان تأمین مى شود، ولى هم اکنون هزاران نعمت در اختیار ماست و به هیچ یک توجه نداریم: مثل نعمت حیات و زندگى، سلامتى جسم و تن، معرفت و ایمان به خدا، ایمان به قیامت، نعمت امامت و علاقه به اسلام و انقلاب. ما از همه این نعمتها بهره مندیم، ولى چون بدان توجهى نداریم، از آن لذّت نمى بریم. در صورت بروز بیمارى و پس از بازیافتن سلامتى براى مدتى از نعمت سلامتى لذّت مى بریم و ارزش آن را درک کرده، به آن توّجه مى کنیم و پس از آن دوباره آن نعمت را فراموش مى کنیم. بنابراین دومین شرط براى لذت بردن از
زندگى، توجه به نعمتهاى خداوندى است. انسان به نعمتهاى خدا توجه ندارد، اما اگر کمبودى داشته باشد، مرتب نق مى زند و آه و ناله سر مى دهد و آن کمبود را به رخ مى کشد. اگر انسان به نعمتهایى که خدا به او داده توجه کند، لذتى مى برد که در مقابل، آن کمبودها به حساب نمى آید، گرچه در پیدایش کمبودها نیز حکمتى نهفته است. چه خوب است بنشینیم و بررسى کنیم که خداوند چه نعمتهایى به ما داده است و در این صورت، پى مى بریم که آن نعمتها بى شماره است: «وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللّهِ لاتُحْصُوها...»(1) اگر بخواهید نعمتهاى بى حد خدا را شماره کنید، هرگز نتوانید. پس براى گوارا شدن زندگى، توجه به نعمتهاى خدا لازم است، امّا صِرف توجه به آنها نیز کافى نیست، زیرا اگر انسان به نعمتها دل ببندد و فراموش کند که صاحب این نعمت ها چه حقّى بر او دارد، به آنها دل بستگى پیدا خواهد کرد و این خود مانع از تکامل او مى گردد. لذا در کنار توجه به نعمتهاى خدا باید توجه کند که صاحب این نعمت چه حقّى بر او دارد؟ و چگونه باید شکر این نعمتها را به جا آورد؟ در این صورت زندگیى گوارا و شیرین خواهد داشت.
«وَ عِزَّتِکَ وَ جَلالِکَ لَوْ کانَ رِضاکَ فى اَنْ اُقْطَعَ اِرْباً اِرْباً وَ اُقْتَلَ سَبْعینَ قَتْلَةً بِاَشَّدِ ما یُقْتَلُ بِهِ النّاسُ لَکانَ رِضاکَ اَحَبَّ اِلَىَّ»
قسم به عزت و جلالت، اگر رضاى تو در آن باشد که قطعه قطعه شوم و هفتاد بار به فجیع ترین وضع کشته شوم، در نزد من رضاى تو از هر چیزى بهتر است.
وقتى این جملات را بیان مى کند، به مانند کسى که بلند پروازى کرده است و ادعاى سنگینى دارد که به نظر مى رسد از بنده عاجزى ساخته نیست و گویا توهّم
مى گردد این ادعا موجب خودپسندى او گشته است، براى اینکه تفهیم کند این ادعا تنها براى این است که رضاى خدا را بر هر چیز دیگر ترجیح مى دهد، نه اینکه به عجب و خودپسندى مبتلا گردیده، عرض مى کند:
«کَیْفَ اُعْجَبُ بِنَفْسى؟ وَ اَناَ ذَلیلٌ اِنْ لَمْ تُکْرِمْنى»
چگونه به خود مغرور شوم؟ و حال اینکه اگر رفتار کریمانه تو نبود من ذلیل مى بودم.
آنچه گفتم که جز به تو توجه ندارم و رضاى تو برایم از همه چیز ارزشمندتر است، به واسطه کرامت و توفیق توست و اگر نبود کرامت تو و اگر آن کرامت را تاحال در من باقى نمى داشتى، من از خود چیزى نداشتم تا ارائه دهم و بنده ذلیلى بیش نبودم.
«وَ اَنَا مَغْلُوبٌ اِنْ لَمْ تَنْصُرْنى وَ اَنَا ضَعیفٌ اِنْ لَمْ تُقَوِّنى وَ اَنَا مَیِّتٌ اِنْ لم تُحْیِنى بِذِکْرِکَ»
و اگر کمکم نمى کردى من شکست خورده بودم و اگر تقویتم نمى کردى ضعیف مى بودم و اگر به یاد خود مرا زنده نگه نمى داشتى، من مرده بودم.
بدون یارى تو من توانایى مبارزه با نفس و شیطان را نمى داشتم و شکست مى خوردم. عبارت اخیر در این فراز، بسیار پر معناست: «اگر تو مرا به یاد خود زنده نمى داشتى، مرده اى بیش نبودم» علاوه بر اینکه این جمله اشاره دارد که تو به من حیات بخشیدى، به مطلب بسیار مهمى نیز اشاره دارد و آن اینکه حیات بنده مؤمنِ داراى یقین که به مراتب عالى کمال دست یافته، از سنخ حیاتهاى مادى که ما مى شناسیم و تنها با اکسیژن و تنفس و تغذیه حفظ مى گردد، نیست؛ بلکه آن حیات تنهابا یاد خدا پایدار مى ماند. عیش و زندگى قلب و دل، به یاد و ارتباط با خداست و اگر این ارتباط نباشد، گرچه حیات حیوانى دارد، ولى قلب و روح انسان مرده است و در نتیجه حیات انسانى ندارد. در این باره خداوند مى فرماید: «لِیُنْذِرَ مَنْ کانَ حَیّاً...»(1)
(این کتاب ذکرالهى و قرآن روشن خداست)تا هرکه زنده (دل)است پند گیرد.
1ـیس/70.
تا دل حیات نداشته باشد، از معارف الهى و توجهات قلبى به خدا بهره مند نمى شود. بنابراین «اهل یقین» احساس مى کند از ارتباط با خدا حیات یافته، آنهم حیاتى که در عالى ترین مرتبه است؛ یعنى حیات و زندگى در محضر خدا، و او این حیات را عطیه خدا مى داند.
«وَ لَوْ لا سَتْرُکَ لاَفْتَضَحْتُ اَوَّلَ مَرَّة عَصَیْتُکَ»
خدایا؛ اگر پرده پوشى تو نبود اولین بار که گناه مى کردم، رسوا مى شدم (تو بر کار زشت من پرده افکندى و اجازه دادى اصلاح شوم و توفیق دادى تا تو را بندگى کنم).
«اِلهى کَیْفَ لا اَطْلُبُ رِضاکَ وَ قَدْ اَکْمَلْتَ عَقْلى حَتّى عَرَفْتُکَ وَ عَرَفْتُ الْحَقَّ مِنَ الْباطِلِ وَ الاَْمْرَ مِنَ النَّهْىِ وَ الْعِلْمَ مِنَ الْجَهْلِ وَ النُّورَ مِنَ الظُّلْمَةِ»
خدایا؛ چگونه رضاى تو را نطلبم در حالى که تو عقل مرا کامل ساختى تا تو را شناختم و نیز حق را از باطل و امر (معروف) را از نهى (منکر) و نور را از ظلمت و علم را از جهالت باز شناختم.
خدایا؛ مطلوب حقیقى من رضاى توست و الا بهشت و نعمتهاى بهشتى در مقابل تو ارزشى ندارد، و ارزش آنها از این جهت است که هدیه توست. خدایا، اگر عقلم را کامل نمى ساختى تا تو را بشناسم و ارزش قرب به تو را درک کنم، من نیز مثل دیگر حیوانات به دنبال چشم چرانى و شهوت رانى مى رفتم. به پاس توفیق تو، عقلم کامل گردید و تو را شناختم و از شهوات و لذتهاى دنیا چشم پوشیدم. پس اگر رضاى تو را نخواهم، دنبال چه چیزى بروم و مگر چیزى بالاتر از رضاى تو یافت مى شود که من طلب کنم؟
(به یقین این گفت و شنود شیرین تر و دل نشین تر از آن است که در لفظ بگنجد و آنچه با الفاظ بیان شده، مرحله تنزل یافته آن گفت و شنود، و اشاره اى است به حالاتى که روح در آن مقام داراست). وقتى سخن به اینجا مى رسد خداوند مى فرماید:
«وَ عِزَّتى وَ جَلالى لا اَحْجُبُ بَیْنى وَ بَیْنَکَ فى وَقْت مِنَ الاَْوْقاتِ کَذالِکَ اَفْعَلُ بِاَحَبّائى»
قسم به عزت و جلالم که هیچگاه بین من و تو حجابى نیست، آرى من با دوستان خود چنین رفتار مى کنم.
«سَلْ اُعْطِکَ وَ تَمَنَّ عَلَىَّ فَاُکْرِمَکَ، هذِهِ جَنَّتى فَتَبَحْبحْ فیها وَ هذا جِوارى فَاسْکُنْهُ»
هر چه مى خواهى از من طلب کن تا به تو عطا کنم و از من تمنا کن تا به تو کرم کنم. این بهشت من است پس در اندرون آن جاى گزین، و این جوار رحمت من است، پس در آن اقامت کن.
گویا آزمایش دیگرى پیش آمده است، محبى بعد از یک عمر تلاش، در راه
رسیدن به محبوب و اشتیاق دیدار او، اکنون به آرزوى خود رسیده است. خدا به او مى گوید: بنده من، چنین جایگاهى را براى تو فراهم ساختم، اکنون بهشت در اختیار توست، هر جا مى خواهى برو، هر خواسته اى دارى بیان کن، تا به تو بدهم. شاید اگر ما مى بودیم، وقتى چشممان به آن قصرهاى زیبا و نعمتهاى بهشتى و خوراکى ها و نوشیدنى ها مى افتاد، مى گفتیم: از آن میوه ها و نعمتها در اختیار ما بگذارید!
(در جمله فوق خداوند از بنده اش مى خواهد که در خواست و تمناى خود را بیان کند، تا خداوند به خواسته و تمناى او پاسخ دهد: درخواست درباره چیزى است که انسان یا اطمینان دارد که مى تواند بدان دست یابد و یا ظن قوى دارد. اما در مورد چیزى که انسان اطمینان دارد به آن نمى رسد، آرزو به کار مى رود. خدا مى فرماید: درخواست کن و بالاتر از آن هر آرزویى دارى بیان کن تا به تو عطا کنم).
بنگرید روح آن مؤمن اهل یقین به چه مقامى رسیده است و چه جوابى مى دهد:
«فَتَقُولُ الرُّوحُ: اِلهى عَرَّفْتَنى نَفْسَکَ فَاسْتَغْنَیْتُ بِها عَنْ جَمیعِ خَلْقِکَ»
خداوندا؛ تو خود را به من شناساندى و با شناخت تو از همه خَلقت بى نیاز شدم.
خدایا وقتى به عظمت تو پى بردم، دیگر بهشت را مى خواهم چه کنم؟ (من با شناختن تو از همه چیز بى نیاز شدم و مگر در مقابل تو چیزى قابل عرضه و توجه هست؟)